جدول جو
جدول جو

معنی رای زن - جستجوی لغت در جدول جو

رای زن
(کَ خُ پَ سَ)
رای زننده. که رای زند. که اظهار عقیده کند. که طرف شور واقع شود. که با وی شور کنند. که نظر دهدیا از او نظر خواهند. کسی که در کارها با او مشاورت کنند. (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). کسی را گویند که با وی در کارها مشورت کنند. (برهان). مشیر.مشاور. (یادداشت مرحوم دهخدا). مستشار:
شدند اندر آن موبدان انجمن
ز هر در پژوهنده و رای زن.
فردوسی.
چو شاه یتیمان و سرو یمن
به پیشش سپاه اندرون رای زن.
فردوسی.
به تنها تن خویش بی انجمن
نه دستور بد پیش و نه رای زن.
فردوسی.
وز آن پس جوان و خردمند زن
به آرام بنشست با رای زن.
فردوسی.
سوی او شدند آن بزرگ انجمن
بر آنم که او بودشان رای زن.
فردوسی.
شکوه او به امارت اگر درآرد سر
بودش رایزن و کاردار از آتش و آب.
مسعودسعد.
و وزیر او (گشتاسب) عمش جاماسب بود و رایزن پسرش بشوتن و پهلوان برادرش زریر بود. (مجمل التواریخ و القصص).
چنین گفت با رای زن ترجمان
که در سایۀ شاه دایم بمان.
نظامی.
نکردی یکی مرغ بر بابزن
کارسطو نبودی در آن رایزن.
نظامی.
چو دارا در آن داوری رای جست
دل رایزن بود در رای سست.
نظامی.
، عاقل و دانا. (غیاث اللغات). صاحبنظر. باتدبیر. صاحب رای. صاحب رای نیک. صاحب رای صائب. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
همی گفت انباز و نشنید زن
که هم نیک زن بود و هم رای زن.
فردوسی.
چه نیکو سخن گفت آن رای زن
ز مردان مکن یاد در پیش زن.
فردوسی.
ز پاکی و از پارسایی ّ زن
که هم غمگسار است و هم رای زن.
فردوسی.
بفرمود تا ساختند انجمن
هر آن کس که دانا بد و رای زن.
فردوسی.
وگر سستی آرد بکار اندرون
نخواند ورا رای زن رهنمون.
فردوسی.
وزیرجهانجوی گیتی فروز
وزیر هنرپرور رای زن.
فرخی.
ز پیران روشندل رای زن
برآراست پنهان یکی انجمن.
نظامی.
گفت پیغمبر بکن ای رای زن
مشورت کالمستشار مؤتمن.
مولوی.
، وزیر. (غیاث اللغات). کنایه از دستور و وزیر. (بهار عجم).
- بی رای زن، بی وزیر. بی مشاور:
جوانی و گنج آمد و رای زن
پدر مرده و شاه بی رای زن.
فردوسی.
، مستشار سفارت. فرهنگستان این کلمه را بجای مستشار سفارت برگزیده است، و آن کارمندی است که از دبیر اول (نایب اول) سفارت یک پایه بالاتر و از وزیر مختار یک پایه پائین تر است، این کلمه را بجای وکیل پارلمان میتوان استعمال کرد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پاک زن
تصویر پاک زن
زن پاک، زن پاک دامن، زن عفیف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رایزن
تصویر رایزن
مسئول امور فرهنگی سفارت، کسی که در امری با وی مشورت می کنند، طرف مشورت، مستشار، مشاور، برای مثال چنین گفت با رایزن ترجمان / که در سایۀ شاه دائم بمان (نظامی5 - ۸۶۲)، دانا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رقم زن
تصویر رقم زن
رقم زننده،، نویسنده، نقاش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لاف زن
تصویر لاف زن
آنکه لاف بزند، خودستا
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
عمل رای زن. مشاوره. مشورت. شور. رای زدن. استشاره، شغل مستشاری سفارت یا سفارت کبری
لغت نامه دهخدا
(تَ خَ زَ دَ)
مشاور شدن. طرف مشورت قرار گرفتن. مورد مشاوره گردیدن:
سپاهی و شهری شدند انجمن
زن و کودک و مرد شد رای زن.
فردوسی.
از آن پس برای دلارای زن
سر هفته شد با پدر رای زن.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دُمْ بَ / بِ فُ)
نئی. نینواز. (آنندراج). نی زن. (ناظم الاطباء). قصاب. قاصب. (منتهی الارب). زمار. زامر:
کبک ناقوس زن و شارک سنتورزن است
فاخته نای زن و بط شده طنبورزنا.
منوچهری.
غراب بین که نای زن شده ست و من
سته شدم ز استماع نای او.
منوچهری.
تو را شاید آن گلرخ سیم تن
که هم پایکوب است و هم نای زن.
اسدی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تِ کَ دَ)
با کسی در تدبیر امری مشورت کردن. (ناظم الاطباء). مشورت. شور کردن. سگالش کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مشاوره. (دهار). (این مصدر مرکب گاه با ’ب’ و گاه بدون ’ب’ آید). مذاکره کردن در کاری. گفتگو کردن درباره کاری:
زدند اندر آن کار هر گونه رای
همی چاره از رفتن آمد بجای.
فردوسی.
تو یک چند میباش نزدم بپای
که تا من بکاری زنم نیک رای.
فردوسی.
همی رای زد تا یکی چرب گوی
کسی کو سخن را دهد رنگ و بوی.
فردوسی.
چو بنشست شاپور با سوفرای
فراوان زدند از بد و نیک رای.
فردوسی.
و در دل کرده بود که ما را به ری ماند و خراسان و تخت و ملک نامزد محمد باشد رای زد بر خوارزم و اعیان لشکر در این باب... (تاریخ بیهقی). وزیرگفت اگر رای عالی بیند... حاضر آید با کسانی که خداوند [مسعود] بیند... تا در این باب سخن گفته آید ورای زده شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 472). خواجۀ بزرگ احمد عبدالصمد و... را بازگرفت... و در این باب از هر گونه، سخن گفتند و رای زدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 472). گفتم زندگانی خداوند [مسعود] دراز باد... یک چندی دست از طرب کوتاه باید کرد و تن بکار داد و با وزیر رای زد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 478).
چون رایها زنند به تدبیر مملکت
رای تو همرهان قضا و قدر شود.
مسعودسعد.
زدم ز دانش رایی و گر نخواهی تو
نکو برآیدت این شغل و کار از آتش و آب.
مسعودسعد.
انجمن ساختند و رای زدند
سرکشی را به پشت پای زدند.
نظامی.
چونکه ترا محرم یکروی نیست
جز بعدم رای زدن روی نیست.
نظامی.
مکش سر ز رایی که بخرد زند.
امیرخسرو.
- رای زدن با:
ستاره زند رای با چرخ و ماه
سخنها پراکنده گردد به راه.
فردوسی.
مزن رای جز با خردمندمرد
ز آیین شاهان پیشین مگرد.
فردوسی.
چنین کارها بر دل آسان مگیر
یکی رای زن با خردمند پیر.
فردوسی.
به سغد اندرون بود خاقان که شاه
بگرگان همی رای زد با سپاه.
فردوسی.
همی رای زد با بزرگان بهم
همی گفت و انداخت بر بیش و کم.
فردوسی.
که در کار این کودک شوم تن
هشیوار با من یکی رای زن.
فردوسی.
آن شب با قوم خویش که مانده بود رای زد [عبداﷲ] . (تاریخ بیهقی). سپهسالار اینجاست اگر با وی رای زده آید سخت صواب باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 547). امیر رضی اﷲعنه خالی کرد با خواجۀ بزرگ و... در این باب رای زدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 263). که فردا در نسخت تأمل کنم و با خواجه اندر آن باب رای زنیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 404).
چو با موبدان رای خواهی زدن
بهمشان مخوان جز جدا تن بتن.
اسدی.
چو آسود با می به مهراج گفت
که با دل زدم رای اندر نهفت.
اسدی.
بهر دین با سفیه رای مزن
رگ قیفال بهر پای مزن.
سنایی.
زدن با خداوند فرهنگ رای
به فرهنگ باشد ترا رهنمای.
نظامی.
چو سود درم بیش خواهی نه کم
مزن رای با مردم بیدرم.
نظامی.
- از کسی رای زدن، از وی رای و نظر صائب خواستن:
هر آنکس نترسد ز دستان زن
از اودر جهان رای دانش مزن.
اسدی.
- رای زده آمدن با کسی، با وی مشورت کردن. او را طرف شور و مصلحت بینی قرار دادن: گفت [بونصر مشکان] این کار بنده نیست... سپاهسالار اینجاست اگر با وی رای زده آید سخت صواب باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 537).
، مذاکره کردن و سخن گفتن با کسی:
به شبگیر رستم بیامد بدر
گشاده دل و تنگ بسته کمر
به دستوری بازگشتن بجای
همی زد هشیوار با شاه رای.
فردوسی.
که با دختران جهاندار جم
نشیند زند رای بر بیش و کم.
فردوسی.
ابا پهلوانان ایران بهم
همی رای زد شاه بر بیش و کم.
فردوسی.
، اندیشیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چو پرموده آمد بپرده سرای
همی زد بهر گونه ازجنگ رای.
فردوسی.
ناپسندیده ست پیش اهل دل
هرکه غیر از عشق رایی میزند.
سعدی.
- با خود رای زدن، پیش خود فکر کردن. با خود اندیشیدن. با خود فکر کردن:
در اندیشه با خود بسی رای زد
که دستور ملک این چنین کس سزد.
سعدی.
، قصدو عزم کسی را در تدبیر امری تغییر دادن و برگردانیدن. (ناظم الاطباء) :
چه جایست این که بس دلگیر جایست
که زد رایت که بس شوریده رایست.
نظامی.
، اظهار نظر کردن.بیان عقیده کردن. نظر خود را گفتن: پس ازآن پیدا آمد که رای درست آن بود که آن بیچاره زد که اگر بدم رفتی از ترکمانان کسی نرستی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 588). پس رای زد که مجوسان را که روی رها کردن ایشان نبود از فرزندان ملوک و سپاهیان همه را برگ و سلاح دهد تا آنجا روند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 95).
رای آن زد که از کفایت و رای
خصم را چون بسر درآرد پای.
نظامی.
کوشید جوان و رای زد پیر
نگشاد کس این گره بتدبیر.
نظامی.
هر یکی تدبیر و رایی می زدی
هر کسی در خون هر یک می شدی.
مولوی.
وزرای انوشیروان در مهمی از مصالح ملک اندیشه همی کردند و هر یک بر وفق دانش خود رای همی زدند. (گلستان). هر دم هوسی پزد و هر لحظه رایی زند. (گلستان)، به مجاز، اراده کردن.تصمیم گرفتن. بر آن شدن. میل کردن. تمایل نمودن:
بداد و بیامد بسوی ختن
همی رای زد پیش شاه آمدن.
فردوسی.
چشم تو رای زد که کشد بنده را به ظلم
انصاف میدهم که چه رای متین زده ست.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
چنان رای زد تاجدار جهان
که پوید سوی راه با همرهان.
نظامی.
دلا همیشه مزن رای زلف دلبندان
چو تیره رای شدی کی گشایدت کاری.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(قَ اَ)
رهزن. قاطع طریق که راهبند و رهبند و راهدار و رهدار و رهزن نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). سارق. (یادداشت مؤلف). قاطعالطریق. (دهار). دزد. (رشیدی). راه بند. (بهار عجم). دزد و قطاع الطریق. (ناظم الاطباء) (برهان) (از شعوری ج 2 ورق 11) (آنندراج) :
سیرت راهزنان داری لیکن تو
جز که بستان و زر و ضیعت نستانی.
ناصرخسرو.
و مردم آن جملۀ ایراهستان سلاحور باشند و پیاده رو و دزد و راهزن. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 132). و مردمان راهزن، و در این دو جای منبر نیست. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 140).
برآن راهزن دیو بربست راه.
نظامی.
هر که را کالا بقیمت تر، راهزن او بیشتر.
بهاءالدین ولد.
مردم بیمروت زنست و عابد با طمع راهزن. (گلستان).
بنزدیک من شبرو راهزن
به از فاسق پارساپیرهن.
سعدی.
مغبچه ای میگذشت راهزن دین و دل
در پی آن آشنا از همه بیگانه شد.
حافظ.
شد رهزن سلامت، زلف تو وین عجب نیست
گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد.
حافظ.
تو که در خانه، ره کوچه نمیدانستی
چون چنین راهزن و رهبر و رهدان شده ای ؟!
صائب تبریزی (از بهار عجم).
گر گویدم ملک که بود راهزن براه
گویم برهنه باک ندارد ز راهزن.
قاآنی.
راهداران فلک برگذر راهزنان
بفراخای جهان ژرف یکی چاه زدند.
ملک الشعراء بهار.
باغی، راهزن و ستمکار. (دهار). قطاع الطریق، راهزنان. هطلس، دزد راهزن. (منتهی الارب).
، سرودگوی. (ناظم الاطباء) (برهان) (از شعوری ج 2 ورق 11) (آنندراج) (رشیدی). مطرب. (بهارعجم) (ناظم الاطباء) (برهان) (از شعوری ج 2 ورق 11) (شرفنامۀ منیری) :
کسی بدولت عدلت نمیکند جز عود
ز دست راهزنان ناله در مقام عراق.
سلمان ساوجی (از شعوری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پای زدن
تصویر پای زدن
لگد زدن با پای زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راه زدن
تصویر راه زدن
غارت کردن مسافران در جاده قطع طریق، سرود گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نای زن
تصویر نای زن
آنکه نای نوازدنی زن زمارزامر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تار زن
تصویر تار زن
نوازنده تار (آلت موسیقی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تال زن
تصویر تال زن
نوازنده تال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جار زن
تصویر جار زن
دادزن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جاز زن
تصویر جاز زن
کسی که جاز نوازد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساز زن
تصویر ساز زن
کسی که ساز زند نوازنده، تار زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رومی زن
تصویر رومی زن
زنی که از اهل روم باشد، یا رومی زن رعنا آفتاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزم زن
تصویر رزم زن
جنگاور رزمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقم زن
تصویر رقم زن
نگارگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رای مند
تصویر رای مند
خداوند رای، با تدبیر، عاقل، خردمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رای بین
تصویر رای بین
هوشیار، هوشمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رایزن
تصویر رایزن
طرف مشورت، مستشار، رایزن اندرزپد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رایزنی
تصویر رایزنی
عمل و شغل رایزن مشاوره
فرهنگ لغت هوشیار
هر چیز مفت و جمله که آن را عوض بدلی نباید داد، هر چیز که بی رنج و محنت بدست آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاک زن
تصویر پاک زن
زن پاک زن پاکدامن عفیفه کریمه محصنه طاهره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رایزن
تصویر رایزن
((زَ))
مشاور، آن که در سفارت خانه دولتی در امور (فرهنگی، تجاری، نظامی) مشغول باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرایزن
تصویر فرایزن
شورای عالی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رایزنی
تصویر رایزنی
مشاوره، مشورت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رایگان
تصویر رایگان
مجانی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رایزن
تصویر رایزن
مشاور
فرهنگ واژه فارسی سره
مستشار، مشاور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زامر، نای نواز، نایی، نی زن، نی نواز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
راه زن، دزد
فرهنگ گویش مازندرانی